روایتی از شبهای سیستان
از همین سوسوی چراغهای دشتِ روبرو میدانم که تلکالایام نداولها بینالناس .
صدای اذان عشای دوردست، سکوت خستهی شب را به هم میزند. شاید آباء این مردم ، شبهای دور پس از کار سخت آتشی میافروختهاند و غبار رنج بیشمار از شانهی روح میتکاندهاند به خوشباشی. خوشباشی کجاست که این رنج بیانتها همچنان به همان اندازه که بود باقیست؟
سالها از فاصله چون کودکی که از سیلیی پدر میگریزد ، سایه نشین بودم . حالا که رنگ پیری نرمک بر گیس و گونههام میریزد ، آفتاب نشین این “دَکُنچَه” یا مهتابی شدهام. این لیالیی سفر ، هر شب در این سکون و سکوت بر نیمکت چوبیای مینشینم و با عوعوی ممتد سگان و وزوز گوشِ بیمارم مجلس میکنم. پیش چشم ، نوار باریکِ چشمکزن چراغهایی افسرده با نسیم بیابان عجین میشود. نهادخاموشی همین است. خاموشیی بیابان و دشت را عوعوی سگان و وزش باد شبانگاه به هم نمیزند . آنان که این مقام را سکنا گزیدهاند ، کسانی که در حرم دشت و بیابان مقیم خلوت آفتاباند ، مردمانی که پشت در پشت اندوه به ارث بردهاند و رنج از پی رنج انباریدهاند ، اینها نیک میدانند که این لَختِ در در بیابان ، که به نسیم کوچکی باز میشود ، به چه اندازه معبد زندگیست. آباء من در این اقلیم ، روز در غرقِ آتشند و شب در نظم خوب هوا بر هجای گسستهی غزلِ نسیمی خُرد حکایت میخوانند. لیلیخوانیی این شبها را اوقات شریفی که در دوشنبهی تاجیکان الف لیله و لیله میخواندم ، به تن و جان میآزمودم و گاه صدای گریه در آن نجواها بالا میگرفت.
آدم لاجرم پیر میشود. چاره چیست که تن روح را میفرساید و روح عمر را میتراشد تا به نازکیی مو درآید . مو که به اندوه کشیده شود کنده میشود. طاقت ، داستانِ این گسستنها را گنگ میکند چون این لیلیخوانیی مردمیست که رنج و محنت بیپایان را در نسب به ارث بردهاند.
تاریخ مدام انکار میشود. چه لیالیی خستهای که خاموشی را با کٓوکٓویِ سگان و فانوس زمان ، در کنار آتشدانی که شوربای ارزان بیابان را میپخته ، به صبح رسانده . اما بدان که این صبح هیچوقت به کمال خود نرسیده . فقر و تنگدستی سایه ی درازی دارد اینجا که من از غربت بدان پناه آوردهام . تاریخ هماره انکار میشود ، چون چیرگیی گرسنگی در این دشت ، با گلمیخ آهنین اسپان ستم ، بر گردهی مردم جا خوش کرده است. این انکار از تاریخ نیست ، از آدمیست که نان این تاریخ بزرگ را میخورد و “میان” را بر وفور ویرانیی این دیار بسته است. پهلوان کمر به رستن آبادانی باغ ایران بسته بود ، آن کُستیی دلاوری که از گرشاسپ و نریمان و سام و زال و رستم بر کمر ایران بستهاند ، پودش را این پابرهنگان، تاری از ترنم عشق به “ائیریه ویجه” بافتهاند .
چراغهای آبادیهای رو به زوال ، این شب اندوه را در من تمدید میکند. گاه تا دمدمهی پگاه با این نا-پایابِ حزن کشتی میگیرم. گویی یعقوب و یهوه در این دشت دست به کمر شده باشند.
میدانم یهوه صبایوت است و یعقوب در گور خفته است ،
میفهمم آتش او در خار زبانه میکشد و بوته از آتش نمیسوزد ،
درک میکنم که قاین برای کشتن هابیل، هیچ رنجی نبرده است ، حالا این هابیل بیدرکجا ، پیکر افتادهاش در این بیابان بیآب و علف محتاج پرندهایست که رسم خاکسپاریش را به قابیل بیاموزد.
ایران با تمام مهرش به مردمش ، با تمام عشقش به هابیلش ، حتی از به خاک سپردن برادر موسفیدش ، یعنی سیستان ، روی برمیگرداند. برادران یوسف سیستان ، آن سوی مرزی که انگلیس و روس کشیدند ، در سیستان شرقی ، یوسف مظلوم را به چاه افکندهاند و تشنگی گونه و لبهای گیاه حیات را در سیستانِ زاولستان سوزانیده است.
تنهایی در این لیلهالغرائب که روزی شبش لیله الرغائب ایرانه خانم زیبا بود، کِش میآید. تو گویی از آن لحظه که گرشاسپ به حیله این ولایت را از ضحاک به حکم قانون پهلوانی گرفت یا زال و رستم در این نائره داریهی دوام ایران را نواختند تا کودکان به شادی برقصند
از آن وقت که کودک “زره” ، زردهشت شد و نبوت در دهانش از نور شکفت، یا یعقوب اایار یگانه شهریاری که بند ناف عرب را به تیغ استقلال برید تا دیگر نان پخته و گرم سیستان و ایران هرگز در دهان خلیفگان تر نشود ، و از آن همه باج و ساوِ مالالجوالی و صوافی و مال آذرویه ، داستان نان و پیاز را تا دم مرگ،ادامهی«تاریخ مرده است؟»
کابوسی کرد در خواب بغداد ، تا حالا ، مزد آن همه را بر این خاک بیخته به خشم از دم شمشیر دشمنان را ، کسی نم آبی نیفشانده ، تا نار سوزان خشکسالی کمی کاستی بگیرد.
من صدای این ذرات دم فرو بسته را استنطاق کردهام . در هوای به آتش اَفتیدهی آذرکدهی کرکویه که لب از داغ فروپاشی باز نمیکند ، دیگر شکایت از شما و ما را از نفس افتاده این پیر شکسته احوال . کسی سخن میگوید به پُرس و پاس انکه کسی بشنود. دهان بسته کاشفِ دلِ بسته است ، و دلِ بسته لابد دلی را شکسته است که این سرزمین سر بر دامن مرگ گذاشته و در سکوت میمیرد و لب از لب نمیگشاید.
روزی از این انکار قبیح ، تاریخ را پیش میکشیم و از اوراقش استفسار حقیقت میکنیم . خواهد گفت مرا آنگونه نوشتید تا خود به زشتی بخوانیدش ، چشم در چشم مدعی خواهد برآشفت که خاک بر دهان منِ تاریخ باد که زوزهی اندوهگن باد این بلادِ رو به زوال را روایت نکرده باشم ، گوشهاتان ناشنیده پند بود رفیق!
چشم هاتان پیش پا را نتوانست بنگرد ، ور نه بلا و زخمِ بی مرهم ، ضجه و زاری دارد و مجال گوش را میخراشد.
تاریخ اگر بتواند گفت ، گفته میتواند که زخم صدای تلخش را خیش میکشد بر جگر . اما کلمات سَفَر کوتاه است و سِفْرِ اندوه ، از ایوب بابلی تا یعقوب زابلی ، از شکوه تا زوال ، مُطوَل و بی پایان است .
بدان دوست !
این دفتر سکوت را بر رَحلِ زخم گذاشتهام و با چشم حزن تلاوت میکنم . کلماتِ اشک به خشم میگراید و اینجا تاریخ غایب است از نظر ، ناظر ماجرا مرده به دنیا آمد. باطل اباطیل است این ،”باطل اباطیل، جامعَه میگوید باطل اباطیل. همه چیز باطل است. انسان را از تمامی مشقتاش که در زیر آسمان میکشد چه منفعت است؟”
هیچ!
مسعود میری
ارسال دیدگاه
مجموع دیدگاهها : 0